سر دردهای هر روزه ی این شراب مرگ
قصد چالش سرما کرده است.
دریغ از خنده،
دریغ از لب،
دریغ از لب خند...
فکر سرما تمام بافت ها را میبازاند،
و قطعا قاعده بر این بوده
که محکوم به زندگی شوی
به بیرون راهی نیست
درون را دریاب.
کاش ها را هر روز بررسی میکنم و بعدشم هم سکوت از این همه توهم. آنقدر ساکت میشوم که چهره ام رنگ میبازد میان بی کلامی. عجب حکایتی شده دنیا و غم خودخوری و خیال باطل دیگران.
همیشه ی روزگارم را غلام گذشته بوده ام و مشغول پرورش «کاش». این روزها آنقدر در مزرعه ام کاش روییده است که دیگر صورتم را نمیبینی. مثل قدیم ترها که کسی نمیدید.
یادت میاید...؟
راهی به بهشت هست،
نشانی از آن هنوز روی دیوار است
و میتوان باور داشت که همه ی فرشتگان...
همه ی آنها مرده اند.
با همین ارتداد دست به گریبانم این روزها
و همیشه صدای حوا را میشنوم در تنهایی،
«بیا از این سیب ها بخور»
اما من به اندازه ی کافی رجیم هستم
ممنون...
این روزها راه خانه را هم گم میکنم
بهشت که بیراهه است!