کاش ها را هر روز بررسی میکنم و بعدشم هم سکوت از این همه توهم. آنقدر ساکت میشوم که چهره ام رنگ میبازد میان بی کلامی. عجب حکایتی شده دنیا و غم خودخوری و خیال باطل دیگران.
همیشه ی روزگارم را غلام گذشته بوده ام و مشغول پرورش «کاش». این روزها آنقدر در مزرعه ام کاش روییده است که دیگر صورتم را نمیبینی. مثل قدیم ترها که کسی نمیدید.
یادت میاید...؟