مرد دیوانه

مرد دیوانه

مرد دیوانه دنیایش رنگ چشمانش است و شاید نبیند شما را که می آیید و میروید. و شاید او هم رفته است.
مرد دیوانه

مرد دیوانه

مرد دیوانه دنیایش رنگ چشمانش است و شاید نبیند شما را که می آیید و میروید. و شاید او هم رفته است.

مرگ استوار

شب، روز،

و لحظات سرد سکوت،

در همیشه ی دقایق

قلبم را میان نامردمی ها میمیراند.

اشکهایم دنیا را به باد فراموشی میسپارد

وجدان بیدار خواب آلود را...

در این دور معکوس زمین

و سر در گمی های زمان

کاش میشد به عقب باز نگشت.

ساحل از یادم رفته،

این مردم از ابلیس چه میخواهند

وقتی همه با او همرنگ شده اند

در بی وجدانی دریا!

-----------------------------------

پ.ن: مرا بخوان به سرودی دوباره؛ به مرگی استوار.





جهنم


بازیگر خوبی شده ام این روزها

نه رنگم خودی است

و نه صدایم.

اینجا هر چه میگردم

اثری از نهرهای روان نیست.

چوبه ی دارم را چراغانی کردی؟

آتش بی واسطه با من سخن میگوید،

بهشت ارزانی خودت!

بینام

سر دردهای هر روزه ی این شراب مرگ

قصد چالش سرما کرده است.

دریغ از خنده،

دریغ از لب،

دریغ از لب خند...

فکر سرما تمام بافت ها را میبازاند،

و قطعا قاعده بر این بوده

که محکوم به زندگی شوی

به بیرون راهی نیست

درون را دریاب.

کاش...

کاش ها را هر روز بررسی میکنم و بعدشم هم سکوت از این همه توهم. آنقدر ساکت میشوم که چهره ام رنگ میبازد میان بی کلامی. عجب حکایتی شده دنیا و غم خودخوری و خیال باطل دیگران.

همیشه ی روزگارم را غلام گذشته بوده ام و مشغول پرورش «کاش». این روزها آنقدر در مزرعه ام کاش روییده است که دیگر صورتم را نمیبینی. مثل قدیم ترها که کسی نمیدید.

یادت میاید...؟