شب، روز،
و لحظات سرد سکوت،
در همیشه ی دقایق
قلبم را میان نامردمی ها میمیراند.
اشکهایم دنیا را به باد فراموشی میسپارد
وجدان بیدار خواب آلود را...
در این دور معکوس زمین
و سر در گمی های زمان
کاش میشد به عقب باز نگشت.
ساحل از یادم رفته،
این مردم از ابلیس چه میخواهند
وقتی همه با او همرنگ شده اند
در بی وجدانی دریا!
-----------------------------------
پ.ن: مرا بخوان به سرودی دوباره؛ به مرگی استوار.
بازیگر خوبی شده ام این روزها
نه رنگم خودی است
و نه صدایم.
اینجا هر چه میگردم
اثری از نهرهای روان نیست.
چوبه ی دارم را چراغانی کردی؟
آتش بی واسطه با من سخن میگوید،
بهشت ارزانی خودت!
سر دردهای هر روزه ی این شراب مرگ
قصد چالش سرما کرده است.
دریغ از خنده،
دریغ از لب،
دریغ از لب خند...
فکر سرما تمام بافت ها را میبازاند،
و قطعا قاعده بر این بوده
که محکوم به زندگی شوی
به بیرون راهی نیست
درون را دریاب.
کاش ها را هر روز بررسی میکنم و بعدشم هم سکوت از این همه توهم. آنقدر ساکت میشوم که چهره ام رنگ میبازد میان بی کلامی. عجب حکایتی شده دنیا و غم خودخوری و خیال باطل دیگران.
همیشه ی روزگارم را غلام گذشته بوده ام و مشغول پرورش «کاش». این روزها آنقدر در مزرعه ام کاش روییده است که دیگر صورتم را نمیبینی. مثل قدیم ترها که کسی نمیدید.
یادت میاید...؟