-
بدرود پاییز
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 12:56
خداحافظ پاییز زرد خداحافظ، دیگر برنگرد! برو شاید فصل جدّی، فردا بهار شد شاید کاشهامان میوه داد فردا شاید تسکین یافت این شب از دردها. درود به سپیدی چادر یلدا سلام به بوی ناب بهار سلام من به میترا. خداحافظ آذر تنها مانده با جوجه های امسال. اسبها زین شوند! جوجه ها عازمند! پاییز درد خداحافظ، خداحافظ آذر تنها مانده ... با...
-
مهر پاییزی
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 12:29
روزگارم را این روزها، خواهشی نیست به فهم. من خود گم شده ی آبشارانم از این روز و هر صعودی را سقوطی میکنم بی پایان... صدای سقوط نوایی است دلنشین به گوش رهگذران و رهگذران، راه را... نرفته تحلیل میکنند به تجربه ی آن دگران. تلاطم ِ افکار ِ این با مغز به زمین رسیدن ها، تصادم این خاطر به گرو گذاشتن ها... و نمیدانی که چه دردی...
-
کهکش
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 10:26
همین کهکشانهای راههای شیرین همین ها را میگویم "که کشها"... زمین را بنگر از این پنجره ی خواب از همین پنجره ی کاهی. حکایت مضحکی است پنجره ی... واصل دو هیچ! من اکنون همین جا ایستاده ام -ناظر کهکشها- پشت پنجره.
-
بدرود
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 03:00
فایل صوتی شعر "بدرود" برای دانلود اینجا کلیک کنید ... هزار و یک شب قصه ات را یک ثانیه باور نمی کنم...
-
نمکپاش
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1392 02:19
مرا اگر درمان نیستی دست کم نمک نباش بر زخم...نمک نباش! به چه بخندم این روزها؟ به ماهی در تنگ آب، یا به لبخندهای سخیف ناظران؟ مگر نمیدانی ثانیه ها چگونه یکی از پی دیگری رخت میبندند از زمان... و مگر نمیبینی ساعت هفته ای یک بار میخوابد؟ تو هم بخواب و بگذار من بمیرم بر همه ی هستی. به چه دل خوش کنم؟ به قلمم که رو به زوال...
-
ببخشای مرا...
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 00:49
عاشقانه اگر هست، سهم زمین است... ببخشای مرا. دل ز هجران تو ای دوست، هر ثانیه در چرخ غمین است...ببخشای مرا. من اگر دور ز تو ماندم و تنها، گنه کس نه که تقدیر من این است...ببخشای مرا. چنگ به دامان تو کشیدم چندی، لعنت به سگال بد که چنین است...ببخشای مرا. دل در گرو تو و ذکر به فردایی مبهم، روزگار من همین است...ببخشای مرا
-
مرگ استوار
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 00:54
شب، روز، و لحظات سرد سکوت، در همیشه ی دقایق قلبم را میان نامردمی ها میمیراند. اشکهایم دنیا را به باد فراموشی میسپارد وجدان بیدار خواب آلود را... در این دور معکوس زمین و سر در گمی های زمان کاش میشد به عقب باز نگشت. ساحل از یادم رفته، این مردم از ابلیس چه میخواهند وقتی همه با او همرنگ شده اند در بی وجدانی دریا!...
-
آنتایتلد
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 12:32
حال این روزهایم بینهایت شبیه روزهای تلخ بهار است وقتی تنهایی در کنج اتاق تاریکت کز میکنی. ساعتم سالهاست که خوابیده در کنج میز شلوغم... و سکوت میکنم بر حسادت این همه تنفر از دل. درمان درد بی درمانم همین تکیدن در اتاق تاریک، سکوت، و نشخوار خاطرات است. همین بس است به گمانم. تو هم بس کن؛ قبول حق با توست!...
-
جهنم
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 00:38
بازیگر خوبی شده ام این روزها نه رنگم خودی است و نه صدایم. اینجا هر چه میگردم اثری از نهرهای روان نیست. چوبه ی دارم را چراغانی کردی؟ آتش بی واسطه با من سخن میگوید، بهشت ارزانی خودت!
-
حال
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 00:45
نقل این روزهایــم افسردگی های م د ام است و... دلخستگی های مفرط. تمام دلمشغول یـم خاطرات شده، و تمام خاطرم معطوف فراموشی! دیگر ن یازی به خوانده شدن نیست ؛ خود میخوانم هر که را که باید. کمی بیرونتر از احساسم آینده خفته و در آینده جایی حتی برای حال نیست !
-
جواب
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 00:34
اینجا خالی است... اینجا جایی است که همه ی تو در تمام من رنگ میبازد. خدا را میشناسی؟ او هم قرار بود اینجا باشد. قرار بود باشد تا این هرج و مرج افکار در انبساط لحظات خنثی شود بلکه! بیدار شو. برخیز و تجدید پیمان کن با تمام احادیث مردگان. و تجدید حیات کن در حیاط جهنم. برخیز وقت حساب است، باید جواب بدهی!
-
بینام
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 22:08
سر دردهای هر روزه ی این شراب مرگ قصد چالش سرما کرده است. دریغ از خنده، دریغ از لب، دریغ از لب خند... فکر سرما تمام بافت ها را میبازاند، و قطعا قاعده بر این بوده که محکوم به زندگی شوی به بیرون راهی نیست درون را دریاب.
-
خواب
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 00:18
در کدام اسطوره خفته ای؟ به کدام قبله نماز میخوانی که من گم شدم در آن؟ چه رویای خیسی، و چه شب ساکت سردی که سیاهی این روزها برای دیدگانم ارمغان ش د! اینجا اسطوره ها خفته اند و ... همه ی رویاها رنگ نا بینایی شده اند. اینجا که من با خیال تو عشق بازی میکنم آغاز همه ی داستان های نوین است. اینجا مدت هاست که اسطوره ها خود را...
-
کاش...
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 16:37
کاش ها را هر روز بررسی میکنم و بعدشم هم سکوت از این همه توهم. آنقدر ساکت میشوم که چهره ام رنگ میبازد میان بی کلامی. عجب حکایتی شده دنیا و غم خودخوری و خیال باطل دیگران. همیشه ی روزگارم را غلام گذشته بوده ام و مشغول پرورش «کاش». این روزها آنقدر در مزرعه ام کاش روییده است که دیگر صورتم را نمیبینی. مثل قدیم ترها که کسی...
-
بهشت
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 16:05
راهی به بهشت هست ، نشانی از آن هنوز روی دیوار است و میتوان باور داشت که همه ی فرشت گان... همه ی آنها مرده اند. با همین ارتداد دست به گریبانم این روزها و همیشه صدای حوا را میشنوم در تنهایی، «بیا از این سیب ها بخور» اما من به اندازه ی کافی ر جیم هستم ممنون... این روزها راه خانه را هم گم میکنم بهشت که بیراهه است!
-
هرگز
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 01:00
هرگز ک سی اینچنین روی از روزگار برنتافت که من بر آن شدم که ان را به همین جملات، کلمات، و حروف ... بفروشم. هرگز کسی اینچنین در بند خاطرات نبود که من عاشقانه بر همه ی آنها شاعر شدم. هرگز کسی آنق در بزرگ نبود که بگوید: «کجا؟» و بگویم: «آخر دنیا را بلدی؟ همان حوالی» هرگز مثل خودم نشدم... هرگز!