مرد دیوانه

مرد دیوانه

مرد دیوانه دنیایش رنگ چشمانش است و شاید نبیند شما را که می آیید و میروید. و شاید او هم رفته است.
مرد دیوانه

مرد دیوانه

مرد دیوانه دنیایش رنگ چشمانش است و شاید نبیند شما را که می آیید و میروید. و شاید او هم رفته است.

حال

نقل این روزهایــم
افسردگی های مدام است و...
دلخستگی های مفرط.

تمام دلمشغولیـم خاطرات شده،
و تمام خاطرم معطوف فراموشی!

دیگر نیازی به خوانده شدن نیست؛
خود میخوانم هر که را که باید.
کمی بیرونتر از احساسم آینده خفته
و در آینده جایی حتی برای حال نیست!

جواب

اینجا خالی است...
اینجا جایی است که همه ی تو
در تمام من رنگ میبازد.
خدا را میشناسی؟
او هم قرار بود اینجا باشد.
قرار بود باشد
تا این هرج و مرج افکار
در انبساط لحظات خنثی شود بلکه!
بیدار شو.
برخیز و تجدید پیمان کن
با تمام احادیث مردگان.
و تجدید حیات کن در حیاط جهنم.
برخیز وقت حساب است،
باید جواب بدهی!

بینام

سر دردهای هر روزه ی این شراب مرگ

قصد چالش سرما کرده است.

دریغ از خنده،

دریغ از لب،

دریغ از لب خند...

فکر سرما تمام بافت ها را میبازاند،

و قطعا قاعده بر این بوده

که محکوم به زندگی شوی

به بیرون راهی نیست

درون را دریاب.

خواب

در کدام اسطوره خفته ای؟
به کدام قبله نماز میخوانی
که من گم شدم در آن؟
چه رویای خیسی،
و چه شب ساکت سردی
که سیاهی این روزها
برای دیدگانم ارمغان شد!
اینجا اسطوره ها خفته اند و ...
همه ی رویاها رنگ نا بینایی شده اند.
اینجا که من با خیال تو
عشق بازی میکنم
آغاز همه ی داستان های نوین است.
اینجا مدت هاست که اسطوره ها
خود را به خواب زده اند.
اینجا تاریکی لیلی است و
 روشنایی روز مجنون.
اینجا همه خواب میشوند
وقتی رویا خیس میشود...

کاش...

کاش ها را هر روز بررسی میکنم و بعدشم هم سکوت از این همه توهم. آنقدر ساکت میشوم که چهره ام رنگ میبازد میان بی کلامی. عجب حکایتی شده دنیا و غم خودخوری و خیال باطل دیگران.

همیشه ی روزگارم را غلام گذشته بوده ام و مشغول پرورش «کاش». این روزها آنقدر در مزرعه ام کاش روییده است که دیگر صورتم را نمیبینی. مثل قدیم ترها که کسی نمیدید.

یادت میاید...؟