سر دردهای هر روزه ی این شراب مرگ
قصد چالش سرما کرده است.
دریغ از خنده،
دریغ از لب،
دریغ از لب خند...
فکر سرما تمام بافت ها را میبازاند،
و قطعا قاعده بر این بوده
که محکوم به زندگی شوی
به بیرون راهی نیست
درون را دریاب.
کاش ها را هر روز بررسی میکنم و بعدشم هم سکوت از این همه توهم. آنقدر ساکت میشوم که چهره ام رنگ میبازد میان بی کلامی. عجب حکایتی شده دنیا و غم خودخوری و خیال باطل دیگران.
همیشه ی روزگارم را غلام گذشته بوده ام و مشغول پرورش «کاش». این روزها آنقدر در مزرعه ام کاش روییده است که دیگر صورتم را نمیبینی. مثل قدیم ترها که کسی نمیدید.
یادت میاید...؟