مرد دیوانه

مرد دیوانه

مرد دیوانه دنیایش رنگ چشمانش است و شاید نبیند شما را که می آیید و میروید. و شاید او هم رفته است.
مرد دیوانه

مرد دیوانه

مرد دیوانه دنیایش رنگ چشمانش است و شاید نبیند شما را که می آیید و میروید. و شاید او هم رفته است.

مهر پاییزی

روزگارم را این روزها، خواهشی نیست به فهم.

من خود گم شده ی آبشارانم از این روز

و هر صعودی را سقوطی میکنم بی پایان...

صدای سقوط نوایی است دلنشین به گوش رهگذران

و رهگذران، راه را...

نرفته تحلیل میکنند به تجربه ی آن دگران.

تلاطم ِ افکار ِ این با مغز به زمین رسیدن ها،

تصادم این خاطر به گرو گذاشتن ها...

و نمیدانی که چه دردی دارد زمین;

نمیشود که آبشار شوی،

نمیتوانی که حوض شوی برایم گاه سقوط!

و آخ...! این زمین چه دردی دارد گاه رسیدن.

میان این گم شدگیهای مدام،

میان جورچین قطرات،

در تلاءلوء این مهر پاییزی،

میان برگهای خاطرات،

نمیدانی پرتقال های یواشکی چه عالمی دارد...

و آخ...! چه دردی دارد زمین گاه سقوط