روزگارم را این روزها، خواهشی نیست به فهم.
من خود گم شده ی آبشارانم از این روز
و هر صعودی را سقوطی میکنم بی پایان...
صدای سقوط نوایی است دلنشین به گوش رهگذران
و رهگذران، راه را...
نرفته تحلیل میکنند به تجربه ی آن دگران.
تلاطم ِ افکار ِ این با مغز به زمین رسیدن ها،
تصادم این خاطر به گرو گذاشتن ها...
و نمیدانی که چه دردی دارد زمین;
نمیشود که آبشار شوی،
نمیتوانی که حوض شوی برایم گاه سقوط!
و آخ...! این زمین چه دردی دارد گاه رسیدن.
میان این گم شدگیهای مدام،
میان جورچین قطرات،
در تلاءلوء این مهر پاییزی،
میان برگهای خاطرات،
نمیدانی پرتقال های یواشکی چه عالمی دارد...
و آخ...! چه دردی دارد زمین گاه سقوط