مرا اگر درمان نیستی
دست کم نمک نباش بر زخم...نمک نباش!
به چه بخندم این روزها؟
به ماهی در تنگ آب، یا به لبخندهای سخیف ناظران؟
مگر نمیدانی ثانیه ها چگونه یکی از پی دیگری رخت میبندند از زمان...
و مگر نمیبینی ساعت هفته ای یک بار میخوابد؟
تو هم بخواب و بگذار من بمیرم بر همه ی هستی.
به چه دل خوش کنم؟
به قلمم که رو به زوال رفته، یا به کفهایی که روی آب مانده؟
مگر نمیدانی همین چند صفحه از دفترم باقی است...
و همیشه همین همهمه مرا ترسانده؟
برخیز...!
برخیز و گمان کن تمام من همین تمنای چند روزه بوده،
و تمام شد دردهایی که در سینه داشتم.
من همینجا ایستاده ام...
کجا میتوان رفت وقتی همیشه سرم سنگ میشود جلوی قدمهایم؟
برو اما...
مرا اگر درمان نیستی
دست کم نمک نباش بر زخم...نمک نباش!
زخم هاتو پنهان کن..
اینجا ،مردم زیاد با نمک شده اند...
گاه می اندیشم
خبرمرگ مراباتوچه کس می گوید؟
آن زمان که خبرمرگ مرا
ازکسی می شنوی،روی توراکاشکی می دیدم
شانه بالازدنت رابی قید
وتکان دادن دستت که
_مهم نیست زیاد_
وتکان دادن سرراکه
عجیب،عاقبت مرد؟!
_افسوس
_کاشکی می دیدم
من به خودمی گویم
وچه کس باورکرد
"جنگل جان مراآتش عشق توخاکسترکرد؟!"