مرد دیوانه

مرد دیوانه

مرد دیوانه دنیایش رنگ چشمانش است و شاید نبیند شما را که می آیید و میروید. و شاید او هم رفته است.
مرد دیوانه

مرد دیوانه

مرد دیوانه دنیایش رنگ چشمانش است و شاید نبیند شما را که می آیید و میروید. و شاید او هم رفته است.

کهکش

همین کهکشانهای راههای شیرین

همین ها را میگویم "که کشها"...

زمین را بنگر از این پنجره ی خواب

از همین پنجره ی کاهی.

حکایت مضحکی است پنجره ی...

واصل دو هیچ!

 من اکنون همین جا ایستاده ام

-ناظر کهکشها-

پشت پنجره.

حال

نقل این روزهایــم
افسردگی های مدام است و...
دلخستگی های مفرط.

تمام دلمشغولیـم خاطرات شده،
و تمام خاطرم معطوف فراموشی!

دیگر نیازی به خوانده شدن نیست؛
خود میخوانم هر که را که باید.
کمی بیرونتر از احساسم آینده خفته
و در آینده جایی حتی برای حال نیست!

جواب

اینجا خالی است...
اینجا جایی است که همه ی تو
در تمام من رنگ میبازد.
خدا را میشناسی؟
او هم قرار بود اینجا باشد.
قرار بود باشد
تا این هرج و مرج افکار
در انبساط لحظات خنثی شود بلکه!
بیدار شو.
برخیز و تجدید پیمان کن
با تمام احادیث مردگان.
و تجدید حیات کن در حیاط جهنم.
برخیز وقت حساب است،
باید جواب بدهی!

خواب

در کدام اسطوره خفته ای؟
به کدام قبله نماز میخوانی
که من گم شدم در آن؟
چه رویای خیسی،
و چه شب ساکت سردی
که سیاهی این روزها
برای دیدگانم ارمغان شد!
اینجا اسطوره ها خفته اند و ...
همه ی رویاها رنگ نا بینایی شده اند.
اینجا که من با خیال تو
عشق بازی میکنم
آغاز همه ی داستان های نوین است.
اینجا مدت هاست که اسطوره ها
خود را به خواب زده اند.
اینجا تاریکی لیلی است و
 روشنایی روز مجنون.
اینجا همه خواب میشوند
وقتی رویا خیس میشود...

بهشت

راهی به بهشت هست،

نشانی از آن هنوز روی دیوار است

و میتوان باور داشت که همه ی فرشتگان...

همه ی آنها مرده اند.

با همین ارتداد دست به گریبانم این روزها

و همیشه صدای حوا را میشنوم در تنهایی،

«بیا از این سیب ها بخور»

اما من به اندازه ی کافی رجیم هستم

ممنون...


این روزها راه خانه را هم گم میکنم

بهشت که بیراهه است!